طبع مىخواهد كه وصف زينب كبرى كند
ليك، قطره كى تواند صحبت از دريا كند؟
مىخواهم از گذرگاه تير حادثهها بگذرم و نگاه خونبار شقايق را ببينم و به ياد غربت زينب سكوت شب را بشكنم .
زينب جان! مىخواهم نالههاى شبانهات را در كوچه پس كوچههاى غربتشام بيابم، مىخواهم سينهى شبهاى بىكسى را بشكافم و در گوشهاى از چشمان خونبار شقايق منزل كنم و به ياد تشنگى نرگسان عاشق، برگهاى نرگسى را سيراب كنم و چهرهى سيلى خورده و پاهاى تاول زدهى نيلوفرى را مرحم باشم .
زينب جان! تو از جور نامردان مدينهى خويش سوختى و من هم اسير نامردان مدينهى خويشم .
زينبم! آسمان از جور تو گريست و من چگونه سكوت اختيار كنم و قبر شش گوشهى حسينت را عاشق نباشم . من با كولهبارى از درد و التماس به كوچهى ياد تو قدم مىگذارم تا شايد نگاه تو، ياس زخمى قلبم را مرحم باشد . پذيرايم باش كه در جادهى بىكسى اميد رحمت تو، نويد بخش كوير خشكيدهى وجودم است .
زت زياد ........ يا حق.